
پاییزفصل رسیدن انارهای سرخ است و انارچه دل خونی دارد
از رسیدن.
پاییز منم که هر روز چهره ی زردم رابا سیلی دروغهایت
سرخ می کنم تا هرگز نفهمی
آنکه بهار سبزم رابه خزان نشاند تو بودی
.کاش میشد به جای ساعت ، فصل ها را عقب کشید ؛آنوقت دوباره تابستان میشد و من برای تو گوشواره های گیلاس می چیدم
مسافری رسیده از راه با کوله باری از باران و دلتنگی و طنین آرام گام هایش پیچیده در کوچههای شهر
صدایی میآید این حوالی ؛ صدای قدم های پاییز
هی پاییزابرهایت را زود بفرست شستن این گرد غم از دل من چندین پاییز باران میخواهد

.حواست هست پاییز است ؟؟؟دلم از باد و باران های بی تدبیر لبریز است
حواست هست نیمکت های پاییزی کمی سرد است ؟مجالی هم که باشد فرصت خوب نشستن روی دفترهای پر برگ است
حواست هست شبهای بلند پیش رویت انتظار دیدنت را زنده می دارند و در پایان این قصه یلدایی که می داند تمام فصل بی برگی به یادت سبز می ماندم ؟
حواست هست چون سابق به زیر باد و باران پا به پا باشیم و در آن سوز بی احساس دستانت میان دست های من نمی لرزید ؟
حواست هست کنج کوچه های شهر همان جایی که آب چاله هایش انتظار یک قدم را داشت ، تمام چاله های منتظر هم سهم من میشد ؟حواست هست ؟؟؟ معلوم است
“مصطفی گل محمدی
پاییز سرد و بی رحم نیست ، فقط جسارت زمستان را ندارد
ذره ذره زرد می کند ، اندک اندک جان می ستاند و قطره قطره می گریاند
پاییز سرد نیست ، نامهربان است بی رحم نیست ، عشق را نمی شناسد
جسارت ندارد ؛ درست مانند “تو
پاییز آمدست که خود را ببارمت پاییز لفظ دیگر “من دوست دارمت
بر باد می دهم همه ی بود خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت
باران بشو ، ببار به کاغذ ، سخن بگو وقتی که در میان خودم می فشارمت
پایان تو رسیده گل کاغذی من حتی اگر خاک شوم تا بکارمت
اصرار می کنی که مرا زودتر بگو گاهی چنان سریع که جا می گذارمت
پاییز من ، عزیز غم انگیز برگریز یک روز می رسم و تو را می بهارمت
سید مهدی موسوی

همزاد پاییزم وقتی که برگ افتاد وقتی طبیعت را شلاق میزد باد
من گریه می کردم اما بدون اشک این رسم با من بود گویا که مادر زاد
یک شبنم احساس از باورم غلتید عاشق نبودم من ، او عشق یادم داد
باشد برای عشق یک بیستون اما فرقی نخواهد کرد در باور فرهاد
پاییز می بارد از این در و دیوار دراین سکوت سرد ، یخ میزند فریاد
پاییز می رسد که مرا مبتلا کند با رنگ های تازه مرا آشنا کند
پاییز می رسد که همانند سال پیش خود را دوباره در دل قالیچه جا کند
او می رسد که از پس نه ماه انتظار راز درخت باغچه را برملا کند
او قول داده است که امسال از سفر اندوه های تازه بیارد ، خدا کند
او می رسد که باز هم عاشق کند مرا او قول داده است به قولش وفا کند
پاییز عاشق است و راهی نمانده است جز این که روز و شب بنشیند دعا کند
شاید اثر کند و خداوند فصل ها یک فصل را به خاطر او جا به جا کند
تقویم خواست از تو بگیرد بهار را تقدیر خواست راه شما را جدا کند
خش خش ، صدای پای خزان است ، یک نفردر را به روی حضرت پاییز وا کند
“علی رضا بدیع”
.jpg)